عشق واقعی .......
، مجانی
شبی پسر کوچکی پیش مادرش که در آشپزخانه شام درست میکرد رفت و کاغذی به او داد.
مادرش دستش را با پیش بند خشک کرد و آن کاغذ را به شرح زیر خواند:
مادرش دستش را با پیش بند خشک کرد و آن کاغذ را به شرح زیر خواند:
بابت زدن چمن ......... 5 *دلار*
بابت تمیز کردن اتاقم ......... 1 *دلار*
بابت خرید برای شما .......50 سنت
بابت مواظبت از برادر کوچکم ... 25 سنت
بابت بیرون بردن سطل زباله ......... 1 *دلار*
بابت دریافت گواهینامه قبولی ....... 5 *دلار*
بابت نظافت حیاط ......... 2 *دلار*
جمع بدهکاری ........... 75/14 *دلار*
بابت تمیز کردن اتاقم ......... 1 *دلار*
بابت خرید برای شما .......50 سنت
بابت مواظبت از برادر کوچکم ... 25 سنت
بابت بیرون بردن سطل زباله ......... 1 *دلار*
بابت دریافت گواهینامه قبولی ....... 5 *دلار*
بابت نظافت حیاط ......... 2 *دلار*
جمع بدهکاری ........... 75/14 *دلار*
مادر به پسربچه که منتظر ایستاده بود نگاه کرد و افکارش را در ذهنش مرتب کرد،
سپس مداد را برداشت و پشت آن کاغذ این عبارات را نوشت:
سپس مداد را برداشت و پشت آن کاغذ این عبارات را نوشت:
بابت نه ماهی که تو را حامله بودم و در درونم رشد می کردی .... حساب نمیکنم، *مجانی*
بابت تمام شبهایی که بیدار نشستم و از تو پرستاری کردم و برایت دعا کردم .... حساب نمیکنم، *مجانی*
بابت تمام زحمات و اشکهایی که در این سالها باعث شان تو بودی .... حساب نمیکنم، *مجانی*
بابت تمام شبهایی که با ترس گذراندم و نگرانی هایی که می دانم در پیش دارم .... حساب نمیکنم، *مجانی*
بابت اسباب بازیها، غذاها و لباسهایی که برایت خریدم و حتی پاک کردن بینی ات .... حساب نمیکنم، *مجانی*
و وقتی تمام اینها را با هم جمع کنی، کل هزینه عشق واقعی .... حساب نمیکنم، * مجانی*
وقتی پسرک خواندن آنچه را مادرش نوشته بود تمام کرد، چشمهایش پر از اشک شده بود.
در چشمان مادرش نگاه کرد و گفت: «
خیلی دوستت دارم، مادر؛
خیلی دوستت دارم
»
سپس مدادش را برداشت و با حروف درشت نوشت:
بابت تمام شبهایی که بیدار نشستم و از تو پرستاری کردم و برایت دعا کردم .... حساب نمیکنم، *مجانی*
بابت تمام زحمات و اشکهایی که در این سالها باعث شان تو بودی .... حساب نمیکنم، *مجانی*
بابت تمام شبهایی که با ترس گذراندم و نگرانی هایی که می دانم در پیش دارم .... حساب نمیکنم، *مجانی*
بابت اسباب بازیها، غذاها و لباسهایی که برایت خریدم و حتی پاک کردن بینی ات .... حساب نمیکنم، *مجانی*
و وقتی تمام اینها را با هم جمع کنی، کل هزینه عشق واقعی .... حساب نمیکنم، * مجانی*
وقتی پسرک خواندن آنچه را مادرش نوشته بود تمام کرد، چشمهایش پر از اشک شده بود.
در چشمان مادرش نگاه کرد و گفت: «



سپس مدادش را برداشت و با حروف درشت نوشت:
*تمام و کمال پرداخت شد.*